Monday, April 02, 2007

olagh , khoros , moshe dana .ya.....

يه روز يه آهوخانوم خوشگلي بود كه هر روز كلاس شنا و بدنسازي و زبان و ايروبيك و يوگا و نقاشي و خط و فوتوشاپ مي‌رفت تا همه بگن به‌به چه دُختري. اما يه غُصه بزرگ توي دلش بود كه روي گفتنش رو نداشت. تا اينكه يه شب فرشته مهربون اومد به خوابش گفت چيه عزيزم ؟ مي‌خواي آرزوت رو به من بگي ؟آهو خانوم گفت: آره راستش من شوهر مي‌خوام! ولي خوب توي ايران كه نميشه دُخترها از پسرها خواستگاري كنن ، ااگه هم بشه من با اين همه دك‌وپُز برم خواستگاري يه پسر !؟ خُدا به دور. فقط مي‌خوام يكي بياد خواستگاريم ، مهم هم نيست كي باشه حتي اگه يه اُلاغ هم باشه و فقط سر به زير باشه كافيه. فرشته مهربون گفت: باشه فردا كه بيدار بشي آرزوت برآورده ميشه...يه سال بعد آهوخانوم باز غمگين بود تا اينكه دوباره فرشته مهربون رو توي كلوب‌مُثبت‌انديشي پيداش مي‌كُنه و شروع مي‌كُنه باهاش حرف‌زدن. فرشته مهربون ميگه: حالا مُشكلت چيه؟ آهو جواب ميده: راستش نمي‌دونم چي بگم من خسته شُده‌ام ،- خوب اون يه اُلاغ مهربونه كه صبح‌تا شب براي رفاهِ من كار مي‌كنه و خم به ابرو هم نمياره.- سربه‌زيره و هيچ زن ديگه‌اي رو هم تحويل نمي‌گيره و اهل خيانت و اين حرفها هم نيست.- هر چي هم داريم به نام من كرده و من هيچ غُصه‌اي بابتِ آينده ندارم.اما- مي‌خوام باهاش يه كلمه حرف كه بزنم صداي عرعرش تا ده تا همسايه اون‌طرف‌تر هم ميره!- هيچ وقت موقع حرف‌زدن به من نگاه نمي‌كُنه. اصلاً به من گوش نميده.- رفته‌ام از توي ماهواره آخرين مُدل‌هاي آرايش و لباس رو براي خودم درست كرده‌ام اصلاً عين خيالش نيست.- رژيم‌لاغري گرفته‌ام جلوي همه ميگه ببينين آهوخانوم چه مُردني و ريقو شُده!- توي فاميل روم نميشه باهاش ظاهر بشم.- خيلي تنهام ، خيلي خسته‌ام ، نمي‌دونم چرا همه‌اش يه چيزي كم دارم!فرشته مهربون جواب داد: عزيزم ، اون هيچ تقصيري نداره ، همه چيز تقصير خودته. چون اون يه اُلاغ بيشتر نيست و تو از اول مي‌دونستي كه اون كيه و چيكاره‌ است. اگه تو با موش دانا يا خروس خوشگل ازدواج مي‌كردي و يا حتا مُنتظر يه آهوي عاشق مي‌نشستي ، همه‌چي با الان فرق مي‌كرد. حالا هيچ راهي نداري. چون يه اُلاغ رو بايد همونطور كه هست دوستش داشته باشي يا اينكه براي هميشه تركش كُني.ادامه داستان آهوخانوم از زبان شقايق بهشتي :آهو‌خانوم گفت : آره تو راست ميگي ، من بايد با موش‌دانا ، خروس ‌زيبا و آهوي عاشق هم زندگي كنم تا بتونم براي هميشه! يكي رو از بينشون انتخاب كنم. فرشته مهربون آرزوش رو برآورده مي‌كُنه. يك سال بعد فرشته‌مهربون باز آهو رو ديد و ازش پُرسيد چرا غمگيني !؟آهوخانوم جواب داد : موش‌دانا كه خيلي زرنگ بود همه چيز رو به نفع خودش تموم مي‌كرد و من هميشه برده و مُطيع اون بايد مي‌شُدم و بيشتر از اونكه بهم استفاده برسونه ازم استفاده مي‌كرد.خروس زيبا هم دائم تيپش رو به رُخم مي‌كشيد و آخرش هم با دو سه تا از اين مُرغهاي خراب مُچش رو گرفتم! فرشته مهربون پُرسيد : خوب آهوي عاشق چطور بود ؟آهوخانوم زد زير گريه : دست به دلم نذار كه خونه. هر چي مي‌كشم از اين عشق‌وعاشقيه. طرف هيچ فلسفه‌اي جز بيشتر لذت‌بُردن نداشت. آخرش همه زندگي رو فروخت و خرج دود و دم كرد! من همون اُلاغ مهربون رو مي‌خوام !فرشته مهربون آرزوي آهوخانوم رو برآورده كرد و سالهاي سال به خوبي و خوشي زندگي كردن! ..

1 comment:

david said...

salam damet garm