فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت .
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند .
همه گرسنه ، نااميد و در عذاب بودند . هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد
ولي دسته قاشقها بلندتر از بازوي آنها بود ، بطوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند !
عذاب آنها وحشتناک بود . آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم .
او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد . ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند .
ولي در آنجا همه شاد و سير بودند .
آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، باآنکه همه چيزشان يکسان است ؟
خداوند تبسمي کرد و گفت : خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند .
هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد ، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد .
Saturday, March 17, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment